محل تبلیغات شما



وقـتی پـاییـز میـاد، فصـل عشـق میـاد انگـاری! حـال دلـم خوب ِ خوب میشه. بهـتر هسـت بگـم انگـاری یک چشـمـه ایی از جنـس عشق درونم شـروع می کنـه بـه جـوشیدن، بخودم میـام می بینم درونم پُر شده از عشق، پر از حس زندگـی، پـر از انـرژِی خواستنی! خب با اینهمـه عشق بایـد چیکـار کرد؟ رنگ به رنگـشُ توی لحظـه ها بـاید نقـاشی کرد، بایـد برای سخـت تلـاش کرد تا اثــر هنری بی نظیـری ساخت، حیف این عشق نیست، سـاده بگذریـم ازش؟! ولی کـاش بـودی و اینهمـه عشق می رسید به قلب تو، به روح تـو و دنیـای تـو حیف نیسـت نبـاشی؟ حیف نیسـت این لحظه ها بی رقص با تو بگذره؟کجایی؟


همـه توی ایـن روز بـارونی پاییزی ِ سـرد ؛دسـت در دسـت یـار میرن قدم می زنن، من کـه تا 9 شبش سرکـار بودم و از وقتی رسیدم؛موهامُ گوجـه کردم بالآ سرمُ، بلیـز یقـه اسکی زرد پوشیـدم با با جورابـای بلـند زنبـوریمُ پوشیدم و یک چـایی دم کردم آوردم سمت میزکـارم و پشـتمم پنجرس دقیقا صدا قطره هاش میاد آی خدای جذابیت چیکار میکنی با دل من؟ میزنم زیر آواز  ؛ بلـند بلـند مسـتانه میخونــم؛هدیـه میکنن ابرهای ِ  آسمون درُ گوهر آسمونی ُ از تو باغچـه ها میخونن  گلآ بـاز ترانـه مهربونی رو از توی کوچـه میاد باز صداش پـاش،می زنه به شیشه هاش با قطره هاش،می پیچـه صداش توی هرخونـه، بــــــــآز بارونـه بـارونــــه! خـب برای من همیـن کفـایت میکنـه تاخستگیم ازبین بره :))


امـروز وقـتی عموم داشت از کـربلـا برمیگشـت، توی خونـه منتظر بـودیـم و پسرش یـه نوحـه گذاشت ، از "ذاکر " بـود یهویی پــرت شدم توی خاطرات گذشتـه و چشم های همه پُر شد! از نوحـه مخصـوصا ذاکـر می ترسـم، اون زمان خیـلی کوچیـک بودم شایـد 5 سالم بود یادمـه،حـامد رو خیـلی دوست داشتم، مـن و اُمید که هم سن سال هم بودیمُ می برد پارک، یا بستنی می خرید یا سوار دوچرخـه میکرد! همه چیـز خوب بـود تا اون روز کذایی! تـوی تابستون بود، بچـه های تیزهوشـان رو قرار شد ببرن اُردوی طالقـانخب صبح رفتن ، امااون شب همه مردا رفته بودن توی رودخونـه رو میگشـتن ،صبح برگشتن بـا حامـد ولی حامـد دیگـه حرف نمیزد، برای من آهنگای مُدرن تاکینگ رو نمی ذاشت حتی بستنی هم نمی خرید!پـزشک قانـونی می گفتـش؛ حامـد وقتی توی آب اُفتـاده سرش به سنگ خورده بود احتمـالاًَ نصف شب بهوش اومده تمـام لبـاس تنش براثر جریـان آب از بین رفته بود و وسط باغ و درختـا خودش رو دیده نصف شب سکتـه کرد و دیگـه بیدار نشـده! خونـه مامان بزرگ تا اون روز رنگی رنگی بود، یهویی همه جا شدش سیـاه پـوش،همیشـه صدای شوخی و خنده های حامـد با بقیـه میومـد ولی دیگه کسی نمی خندید، همه جا عکس حامـد بود، یادمـه اون روزا از درشهر میـومدن برای مصاحبـه با خالـینـا، همه همکلـاسی هاش میومدن دم درخونـه خالینـا، این عزاداری 40 روز نبودا، یک سال هم نبود . شاید ده سالی گذشت تا این غم یکمی آروم بگیره، هنوزم اسم حـامد میاد میشـه روز اول،همونجور بی تاب! اون روزا همـه بی تاب نبودنش بودن، یهویی یکی از حـال می رفت، تا میومدن بهش برسن یکی دیگـه از حـال می رفت شش تا خـاله داشتن پرپر می شدن نه فقط خاله هـا، هرکسی می شناخت حامـد رو، وقتی فهمید چی شده، بهم می ریخت!می ترسیدیـم اسم حـامد رو بیـاریم، بمحض آوردن اسمش؛ همه می زدن زیـرگریـه.  یـادمـه سرمزارش چقـدر شلوغ بود، چقدر صدای شیون و گریـه میومد، اون شلوغی اون رنگ سیـاه هنوزم سرمی زنیم سرمزارش اون صحنـه جلو چشمم میاد، کوچیک بود، فقط تصویر میاد جلـو چشمم، دایی یه سری سدی داره از اون روزا، اون موقع از تمامی مراسمش فیلم برداری کردن، براش علامـت درست کرده بودن، پر از عکس هاش نه فقط فامیل ،آشنا و دوستُ هم کلاسی بودن، انگار همه از کوچـه و خیـابونم میومدن توی مراسم حامد باشن، درست مثل روز عاشورا میشدش، آخه یـه پسر 16 سالـه چقدر خاطرخواه داشت اونموقع . خاله اَم، تـوی یه شب شکست شد، پیر شدش اُمید هم دیگـه اُمید نشد، اُمید بعد رفتنت خیـلی شکست حامـد ! اونموقع یادمـه چقـدر شکایت و دادگـاه  داشتن از مدرسـه اش و آخرم به هیچ .  آخه حامـد که دیگـه حرف نمی زد! اونموقع ها نوحـه های ذاکر تازه بگـوشمون رسید، بعد مراسمش همیشـه صدای ذاکر سکوت خونـه هارو می شکست بخاطر همین، این صدا امروز منو برد توی تیر 82 . یادمـه سال 92 هم یکبار دیگه اینطوری اشکم رو درآورد. یادمـه استاد دیفرانسیلمون صحبت میکرد، بچه ها اصـرار داشتن اُردو بریم، میگفت بگیـد بمیر ولی اسم اُردو نیـارید،ماهم اخمـامون توهم می رفت! اون داشت صحبت میکرد و منم اون زمان داستان های کوتاه انگلیسی می نوشتم، دیدم این داره توی حاشیـه میره گوشـه دفتر داشتم یاد داشت میکردم، یهویی گفت ببینید من یه همکلاسی داشتم، فوق العاده شوخ و بانمک اونقـدر درحال شوخی بود هیچوقت اخمش و عصبانیت ندیدیم ، رفتیم طالقـان اُردو . اینجـا من دست از نوشتن کشیدم، سرمُ بالا نیاوردم، ادامه داد، حامد افتاد توی آب،ما نمی دونستیم بلده ،بلد نیست می ترسیدیم بریم توی آب،آب با شدت می بردش و مسئول مدرسه ماهم گفته بود اینجـا باشید من میرم فلان باغ میام اینجا دیگـه قطرات اشک از چشمم میوفتاد روی برگـه،تازه داشتم به راز پنهان شده 10 سال پیش که همه دنبالش بود پی می بردم، استادمونم با بغض حرف میزد یهویی گفت آب حامد رو برد و دیگـه هیچ کاری از دستمون برنیومد حالا هر 5شنبه می ریم سرخاکش فقط، مادر و پدرشم خونشـون رو عوض کردن دیگـه هیچ راه ارتباطی نداریم باهاشون، دیگه نمیتونم یا پدر بهترین بغل دستیم صحبت کنم، دیگـه نمیتونیم بگیـم چی شد حامـد رفت برای همیشـه اینجا چنان زدم زیر هق هق که از کلاس اومدم بیرون . اُستادمون ترسیده بود اومد بیرون کلاس وقتی چشم های قرمز من رو دید گفت چی شد!؟ وقتی گفتم حامد پسرخالمـه، حالا اون زد زیر گریـه . فقط همکلـاسی هاش خبر داشتن که اون روز چه اتفاقی افتاد برای حامـد، بعد اونم مدیرشـون تهدید کرده بود حق ندارن صحبتی کنن که کسی از مسئولین مدرسـه اونجـا نبوده! ماها هم یه سری داستان دری وری از فوتش می دونستیم ولی تیر سال 92 وقتی خالم با استادم صحبت کرد تازه فهمید گلش چطوری پرپر شده یه دپریشن خاصی هم اون دوران هول ماها چرخیـد . بخاطر همین میگـم نوحـه نذارید،اسم ذاکـر وهلـالی رو نیـارید! شاید 1%خانـواده مذهـبی نباشیـم ولی اون دوران طاقت فرسای نبودن حامـد فقط صدای این دوتـا آروم میکرد شبُ روزهای سخت رو! البتـه سال 93 هم که بابا بزرگ رفت؛دوبـاره این نوحـه ها یـاد همه رو زنده کردن، یک درد نبود؛ دوتـا بود همه زمزمـه میکرد آقـاجون رفتـه پیش حامد

هنـوزم بـرای من سـوالـه، چـرا جسـم بعد وداع میره زیـر خاک و روحـش میـره آسمون.  شـایدم یک دنیـای پــر رمز و راز زیـر این خاک هسـت،شایدم دنیـای بعد مرگ همین زیـر هست  خاکـه! پس قصـه آسمون چی میشـه؟ فرشـته ها کجا میان پیشـواز فرشتـه های زمینی؟ قصـه ناشناخته، چقدر پر رمز و رازی 

آی خدا! چی توی این دنیـات داری، که وقتی میریم از این دنیـات، همه اینقدر بی تاب می شن

گاهی اوقـات نگـاه های، بابا بزرگ و حـامد رو حس میکنم : ) از اون پشـت ابـرها هم هنوزم حس خوب می فرستن بـرامون.

درستـه سرخاکـتون زیـاد نمیـام من، می ترسـم! آره، با مرگ کنـار اومدم ولی مُردن خودم، نه از دست دادن مهربـون های دورم . بااین نیـومدنم ولی بـاز بیـادتـونـم فرشـته های آسمونی، ببینید با یـک نوحـه ذاکـر،  اَبری شدم من ،درست مثـل حـال هوای ابـری این چـند روز تهران! : ))))


خشـم، عصبـانیت، نااُمیـدی و ترس درونم داشت غلغل میکرد اون روز! اُستـاد نااُمیدم کرد و گفت ضعـف داری امـا نه خیـلی ساده. شایـد لحـنش ساده بود و کلـام ساده داشت امـا تـه تـه های حرفـاش غـول بزرگ نااُمیـدی بود که توی دخـتر از پس این برنمیـای بیخیـالش! جنش نگـاهش اصلاً امیدواری نداشت. به مرز جـنون ترس و نااُمیدی رسیدم ازاینـور عامل های شادی روزمرگی کمرنگ شده  بـودن، قشنگ اشک های کاسه ام لبریز شده بود نیـاز به یک تاچ ساده داشتم تا اشک بریـزم؛ اما وقتی داشتم برمیگشتم از سرکار 5شنبه ظهـری یهویی یـه خـانوم پیـری صـدام زد، خانوم خوشگلـه یه لحظـه بیـا، خـندم گرفت، انگـاری منو از وسط افکـارهای تیره رنگـم بیرون آورد،رفتم سمتش گفت سرم گیج میره میشـه بعد این خیـابون من رو رد کنی برم اون سمت؟ گفتم آره حتماٌ. وسطای راه گفت این کیسـه من رو بـازکن، میوه نذری هست خودم شستم دسته بندی کردم دارم میبرم جایی اینم سهم توعـه! یک نارنگی سبز رنگ، یک خوشـه انگـور قرمز رنگ بـود! نمی دونم یهویی چی شدش اونهمه خشم عصبـانیت و ناامید رفت. خیـلی شیرین میخندید حـاج خانوم! اون شدش استـارت اُمیدواری و حس شـادی روزانـه من. وقتی رسیدم خونـه باید وسایل جمع میکردم، توفـیق اجبـاری شد بـرای دور شدن از تهـران و تنـش هاش و آغوش پراز مهرو لطـافت پائـیزی! جالبتـرش ایـن بود بابـا همش اصـرار داشت من رانندگی کنم! شـاید میخواست کل افکـارمنفی ام دور بشـه. چـون میدونـه به شدت حسـاسم روی رانندگی و معتقـدم باید تمرکزت فقط روی این مسئلـه باشـه و مابقی چیزارو فرامـوش کنی و قـانونمنـد رانندگی کنـی وقتی رسیدیم همه رفتن سراغ عکـس انداختن و چیـدن میـوه خیـلی لذت داره یه دونـه خرمالـو بچینی و بشینی همونجـا بخوری یـا اَنـار دون سیـاه : ))) ولی ولـی من ترجیـح دادم با درخت و گلا خلـوت کنم و بعـدا سراغ لذت چیدن میوه ها بـرم ، سریـعاً ست بلیـز شلواز قرمز خرگوشی پـوشیدم و خودمو خلـاص کردم از سـاعت و موهـامم پریشـون کردم و رفتم شـروع کردم به آب دادن درخت و بـوتـه به دیـوارای استخـر تکیـه دادم و همینجوری آسمون ُ نگـاه میکردم تـا چشم کـار میکنـه آسمونـه خداست چقـدر بزرگ این دنیـا آخه !درختـا دارن یواش یواش برگ هاشون ُ از دست میدن دونـه دونـه نگـاهشـون میکردم، آب می دادم و مثـل بچگی ها باهـاشون حرف می زدم! کی فکر میکنـه یـه آدم جدی اینقـدر سرخوش باشـه؟ یـا کی میدونـه چقدر لبـریزم از حرف و احساسات این روزا. شایـدم دلنگـرونی هام زیـاد شده بعـد ازدواج آرش خیـلی رسمـاً تنهـام تـوی خونـه! توی این پـنج مـاه خیلی سرخودمو شلـوغ کردم تـا یادم بـره ولی برادرت دیگـه ازدواج کرده قبـول کن، آرزو! هرچـند یک خواهر جدید آورده، خوبیـم، خوشیـم ولی یه سری روزا رسما نیستن، خونه ساکتـه! شایـدم این یک امتحـان کوچیـک برای پرواز توعه،آرزو ! ایـن چـند روز حـال و هوای اینجـا معرکـه بـود، بقدری که فـول شارژ شدم، می رفتم روی دیـواره های استخـر ، سعی میکردم تعـادلمُ حفظ کنم و حرکـاتایی که یاد گرفتمو انجـام بدم، آرش میخندید میگفت آی بیوفتی تو استخر ، قندیل ببندی، اونموقع بت میگـم حرکات قدیرژآنگولریت رو بغل استخر نزنی! راست میگفت،هوای اونجـا سرد بود ولی خب اونقـدر دیوونه هستم که توی این سرما توی آب هم بیوفتـم لذت ببرم! آخرشبـا روی تخت دراز میکشیـدم و خیـره می شدم به آسمونش و هیچ صدایی نبود هیچی ! فقط من بـودم و افکـار پرسـروصدای من و البتـه صدای سگ هارو هم گهگداری شنیده می شد.  زودتر از همـه بیدار می شم مثل همیشـه، دور خودم می چرخـیدم،میچرخیـدم آواز می خوندم و بعـدش دراز میکشیدم فقط روی چمـنا، زیر آفتاب گیسـوانمو پریشـون میکردم و شونـه می زدم و کتاب میخوندم انـار می چیـدم و دون می کردم چقـدر لذت داره! کـاش میشد 2 روز میشـد 2 ماه نه، 2سـال . دوست دارم یک دوره از زندگیمو دور از شهر زندگی کنم، هیزم جمع کنیم برای شومینـه خونـه، میوه خودت بچینی، صبح ها گل بچینی برای روی میز ناهار خوری آخ خدا چقدر طعم زندگی زمینـیت شیـرینـه! این چـند روز آهنگ های قدیمی آریـان، دختر ایرونی و بقول بابام آهنگ" تو به دلقک نمیخندی" می ذاشتم . چقدر بلال و سیب زمینی آتیشی می چسبـه چسبـید! خیلی هم چسبیـد این چـند روز "دور بودن" نیـاز بودم!

آره وقتی لبـریز بودم از نااُمیـدی ،معجـزه اومد دستـامو بست بـُرد وسط بهـشت و نشـوند تـا بخنده چشـم هام بـازم ،خیلی تلـاش کرد تلخی  و سختی هارو یـادم بره

و حـالا دوبـاره وقت برگشـت به تهـران هست، و یک شـروع دوبـاره برای دخـتر ِ سرسخت، تلـاشگر . ماجـراجـوی قصـه :)

 

 


دنبـال خریـدن یک مـاهی بـودم بـرای اُتـاقم! میدونی تا وقتی اینجـا هستم نمیتونم اسم داشتن یک عدد هاسکی رو بیـارم از پرنـده هاهم میترسـم! خب درنتیجـه فقط یک مـاهی میتونـه این حجـم تنهاییمُ پرکنـه آخرشب ها بزارمش گوشـه میز بغل تخـتم و اسمشو بزارم "جـرویس" و باهاش حرف بزنم! خب امروز رفتم برای خریدنش اقـدام کنم یک مغازه پرمـاهی پیدا کردم انگـاری وسط اقیانوس بودم همه نوع ماهی ریز و درشتی بود وای داشتم دیوونه میشدم از این حس ناب. مثل یک نوشیدنی گرم توی هوای سرد حال دلمُ معرکـه کرد! دوست داشتم یه دونه نارنجیشُ انتخاب کنم! از فروشندش پرسیـدم کـه اینـا توی تنگ هم میشـه نگهداری کرد؟ گفت نه اینـا همشـون آکواریومی هستن نمیشـه! خب من الـان نمیتوم مسئولیت یک آکواریوم  رو داشتـه باشم! فقط میتونم یک ماهی کوچولو رو به فرزندی قبـول کنم! همچیـن قلبم به درد اومد از نخریدن ماهی همینجوری داشتم پیاده رو ُ برمیگشتم که نفهمیدم جلوی یک گلفروشی وایستادم! چی می دیدم؟ گل آفتابگردون؟؟؟؟ پیـداش کردم. مثل شیـری که طعمـشُ پیدا کرده جهیـدم توی مغازه . اصلاً یادم نمیاد چقدر پول برداشتم امروز اومدنی بیرون ولی توی مغازه هم یادم نمیاد چندتا شاخه گل همینجوری برداشتم . یک سبد گلـم دیدم که پر گل آفتابگردون بود با گل های سفید و بنفش با برگ های سبز توی سبد قهوه شکلاتی رنگ! اونجـا دلم خواست اگر روزی عامل شادی اومد خواستگـاریم، توی پاییز باشـه و سبد گلـم پر گل آفتابگردون باشـه . بخاطر نمادی که داری اصـرار دارم! ولی فکرکن با پرویی تمام وقتی خواست وقت خواستگـاری بزاره بگی لدفن گل هاتون آفتابگردون باشـه! طرف هم میگـه ببین نه ببـاره و نه بدار ، سر دست گل خریدن داره دستور میده! این زن زندگی نیست و پدر منو درمیاره و الفرار، دیگـه محـو میشـه!خب  همه اینـا بستگی داره به دانش و علـاقـه عامل شادی به گل که بدونه چرا آرزوی قصـه اینقدر دوست داره این گل رو .! خلـاصه خیـال بافـی رو بیخیـال شدم، حالا دست گل خواستگـاری ما آفتابگردون نشـه که دنیـا تموم نمیشـه، فعلـاً یک عدد خودمو دارم برای خریدنش! گل هارو خریدم و داشتم نغمـه "گل آفتاب گردون" رو زمزمـه میکردم و برگشتم خونـه توی گلدون چیدمش و همینجوری صدای آهنگشُ زیاد می کردم .! اونقـدر خوشحـال شـدم کـه یادم رفت یک ماهی بخرم برای تنهایی اتـاقـم . :)


حس من به بـاشگـاه، مثل سفـر در زمـانه.آره جدی میگم باور کنید!مثلاً حس نمیکنم اینجـا 2019 هست و عصر تکنولوژی. حس میکنم رفتم 2 قرن پیش، و تجسـمم اینِ اینجا کوهستـان چی جـو هسـت،همگـی لبـاسای سفید به تن داریـم و یک مربی کارکشـته داره تمرین می ده برسیـم به قدرت جسمانی صـد در صـد و بریـم برای رویـارویـی با تمامی مشکلات و ناحقی ها!از اون پیمـان های قدیمی هم داشتیم که هیچ کجا از این فنون رزمی استفاده نکنیم مگر زمانـی که حقی ضـایع شده .!

اما هنـوز سنسی اصـرار داره من رمانتیک ام. میگفـت اولیـن چیز توی رزمـی حس و حـال هست . میگفـت حرصـتو توی چشمـات میخوام ببینم، قدرتو توی دست و پاهات می خوام ببینم. دیـروز با چـوب روبـه روم ایسـتاد گفـت حالا کاتارو تمرین میکنیـم، میگفت تک به تک تکنیکـاش دفـاع و حمله هست، مثلاً به سمتم میومد، با یک ضربـه پا به کتفـم بـاید با دستم ردش میکردم ضربشُ. اولش جـا میمونـدم، یادم میرفت ولی به مرور و ضربه خوردن های پیاپـی ،فهمیـدم!کی فکرشُ میکرد، آرزو، همون دخـتر نازک نـارنجی ُ لوس بخواد بیـاد رزمی کـارکنه! کی دلشُ اینقـدر شـدش که تصمیم گرفـت تو بیـن همه این مشغله هـا و نازک نارنجی بودنش بیـاد سمت رزمی، قـوی تر کردن قدرت روحیش قبول ولی جسمشو قوی تر کنه، برای چی؟ شاید میخواد بره سمت جنگیـدن با مشکلات و همه اونـایی که تنهاش گذاشتن و دلش ُ شدن شایدم میخواد اونقدر قدرت جسمُ روحشُ بالا ببره تا برسه به آسمون چی شد رو نمی دونم ولی میدونم شد و من راضی ام و حال دلم خوب ِ خوبـهدیروز سنسی میگفت این مسـابقـه دیگه کشـوری هس آرزو. رمانتیک نبـاش؛اینجـا میخوام بهتـرین تلـاشتو ببینم، جــز طلا رو گردنت هیچی قشنگ نیست. اونقدر سنگین کارکرده بودیم، کش موهام شل شده بود و موهام پخش شده بود دورم، لباس فرمم یکمی نامیزون شده بود سنسی اومد شونه لباسامو مرتب کرد، عشق دیدم توی نگاهاش یک عشق اُستادی که دوست داره نزدیکش کنه به موفقیت. گفتم؟ بهم میگفتن تو بـاید داور مسابقات بشی،این فقط به استایـل تو میاد!(دوتـا مربی دارم، یکی کاتا، یکی کومیته هرجفتشـونم نظرشون همینه!) وقتی به بیتـا گفتم اینو، میگفت آآآآره، تو خیلی عدالت بخشیـت عالیـه! باید بری راست میگـه. بخودم اومدم دیدم واقعنا چقـدر قشنگـه داور مسابقات بودن،مخصوصا داور مسابقات بین الملی!آه خدای من بی نظیره!من همون دختر قصـه ام کـه دوست داره همه چی رو یـاد بگیـره، چـندشغله بودن، چند حرفه بودن براش تو اولویتـه. شاید برای من این عالی باشـه ولی من شبیه هیچ کدوم از آدم ها نیستم، شاید بخاطر همینـه تنهام و نمیتونم ازاین تنهایی دست بکشـم کامل. آره یک حرفه جدیدتری باید به دست بیـارم! حس حال دیروز رو همچنان خریدارم! مخصوصا موقـع جریمـه. 100 شنـا می رفتیم، سنسی دوبـاره با چـوب پشتمون بود، البته به مراتب بچه ها کم وزن بایـد روی کمرهامون می نشسـت و ما تعادل رو حفظ میکردیم. بچه ها اینجـا صداشون درمیومد، میگفت بسـه بسـه شماها دخترید؟ اینقـدر از نقص دست و کمر ُ پا میگید. شماها حتی هنوز یک زایمانم نداشتید که! البته بعـدش داشت از لیست بچه هایی میگفت که استثنـا هستن، منم جز اونـا بودم، میگفت خوب نرمش میکنی سرسختانه داری تلـاش میکنی برای یادگیری. ! توی کیباداچی می شستیم و سنسی با ضربه های محـکم به پاهامون حمله میکرد. هرکی سهمش بیستـا ضربه بود!من همیشه حس میکردم رزمی برای دختر جسمش رو مردونه می کنـه، ولی الـان درعین ظرافت من قدرت رو دیدم سبکی قدرت داره خودشو به نمایش گذاشته در جلد من!

هیچ می دونستید بهترین ورزش برای بانوان کاراته هست؟ حتی بعد زایمان هایی که داشته باشن بازم میتونن به حالت جسمی دخترونشون برگردن اگر سال ها کاراته کارکرده باشن؟ آیـا ایمان نمی آوردید؟ قطعاً روزی خواهد رسید که چروکیـده می شوید و میگفتید کاش می دانستیم و آن روز به شما خواهند گفت، آیـا روزی یک پیغام رسان نفرستاده بودیم برروی زمین تا بشما بشارت دهد؟

آخر کلاس روی تامی ها دراز کشیدم باز و چشمامو بستم و خندیدم از تـه دل. دلم الآن حالش خوبـه. دیگـه پریشون نیستم. میدونم چی میخوام از زندگی. چشم هام سردشـون بـود ولی با حرف استاد انگـار یک آتیش توشون روشن شد که دست و پای سردمم گرم کرد. بعد تموم شدن کارمون، گروه بعدی با موسیقی شروع شد، هیپ هاپ بودن، رقصـشونو دوست دارم،رقص خوبـه، دوسش دارم هنوزم ولی هیچوقت پشیمون نمیشم از انتخاب این فیلد! آهنگـاشونو، همینطوری زمزمه وار باهاش میخوندم و سمت رختکـن رفتم، وقتی داشتم گـی رو درمی آوردم، بدنم کاملا مشخص بود یهویی دست یکی رو شونم بود گفت وای چقـدر قرمز شده بدنت، فردا حتما کبود میشی، سنسی خیلی سخت گرفت بت امروز. خندیدم و گفتم حـالا وسط سبـزی روح وجـودم، پر گل سرخ های عشق از جنس رزمی کاشتـه شده!

این شـد من غـار تنهایی دومم رو پیدا کردم.

حالا دیگـه بعـد بالآ بردن قدرت برنامه نویسیم،تدریس ، درس خوندن برای کنکور ارشد و یاد گیری زبان جدید ام برای پرواز به دنبـال یک شغل جـدیدم البتـه کاراته شغل نیست، درست مثل تدریس زبان و برنامه نویسی. اینـا عشق بازی من با دنیـاست ولی یک شغل جدیدی دارم پیدا میکنم؛ جایی که حسابی دنبالمن، سرمایه ایی که خودم به دست میارم، شاید یک روز با سرمایه و ثروت پدرم قابل مقایسـه باشـم به تنهایی! حالا میتونم امپراطوری خودمو تاسیس کنم 

زندگی جریـان داره و من شدیدا دارم باهـاش عشق میکنم!

+ اُوج هنرنمایی دوست ِژآپنی جان رو ببینیـد~ClicK~


مـردم دوسـت دارند خارق العاده باشـن، قهرمان باشـن! ولی نیسـتن فقط صحبتش رو می کنن و بـزرگ بزرگ حرف می زنن! اونموقع اگر یکی واقعاً یک قهرمان باشه و کارهای بزرگی انجام داده باشه هیچی نمی گـه!( بخاطر اینکه هیچ کس باورش نمی شـه،.!چـون همه فکر میکنن اونم مثل خودشون فقط حرف می زنه)اصلاً سوالم از تو اینه دختر! برای چی باید بگی؟ اصلاً برای چی با این آدم ها صحبت کنی! امـروز شنبـه، هشـت صبح سکوت کردم شنیدم . هیچی نگفتم! هیچی من با اقـوامم سر کار و حرف هاشـون، صحبت نمی کنم، اونموقع جـواب یک غریبـه رو بدم؟ فقط لبخند زدم و تو بهشـتم نوشتم من ازاین آدم ها دور می شم، می رم یه جای دور! بـاور کن دور نیست اون روز !

سـایه اَم رو بر می دارم و از اینجـا می رم -_- !

هفـتـه پراز اتفـاق های مهمـی داریم ( : !

فـاز دوم، صعـود دختر مومشـکی به قلـه موفقیتـه!

آخ، راستی

چشم های عسلی برق می زنن و  می خندن !

رنگ این هفته؟ صـد در صـد آبـــــــــی : ) مثل کتاب آبـی رنگی کـه قراره ازاین هفتـه درس بدم، مثل  خودکـار آبی  فـردا مثل کمربند آبی جمعه! آبـی جان ، دوستت دارم از اعماق قلبم :*

و من؟ یک" قهـرمان آبی" !

بـرف جـان حالـا که اومـدی، تهـرانمو سفیـد پوش کن، بیـا بشور ببر همه بدی های این آدم هارو !

هـوای برفـیه شدیداً .زمیـن هم عروس آسمون شـُد امروز سفید پـوش ِ عاشق ( : منم طبق عادت های همیشگی ، انـار دون شده با چای تازه دم توی ظروف گل سرخ می ریزم و میـام توی اُتـاق، به عشق رسیدم !آره! بـرای خدای کوچـک نامه نـوشتم . گفتم:" قبولـه! تو بیـا،من برات چـای دم می کنم و تو زندگی دَم کن برام (:  ، من برات چـای توی گل سرخ میاریم، توهم عشق با یک دسته گل سرخ بیـار برام ."

همش تقصیـر گل سرخ و چای تازه دَم بـا گل محـمدی هست! همش من رو عاشق می کنن! ( :


سبـز!

چـند شبـه،هی خواب می بینـم:" لبـاسم نیست توی کُمدم، در به در دنبـالشـونم. یا خواب میبینم بردم خشکشویی، لباسامو تحویل نمی دن اصلاً!" دنبال تعبیرش بودم، بعضی جاهایی که خوندم مرتبط نبودش ولی درآخر یک جا شبیه خواب من بود، اینکـه حیـرون حیـرون دنبـال لباسام بودم، میگفت با رفتار و گفتـار بقیـه مورد آزار قرار گرفتـی و پریشـونی و دنبـال راهی برای رفتن . یه لحظـه گفتم، اوو، واقعـاً هم همینـه ( : نه اینـکه غم داشته باشـم ،نه اینکـه ناراحت باشـم الـان نه، ولی قلبـم رنج دیده، از حسادت ها ،ازحرف ها و کارها چه محیط خانوادگی و چه کاری!در به در دنبـال راهی برای رفتنـم، تلاشـم، بیدار شدنم هرروز برای رفتنـه. قدر لحظه های حال رو می دونم ولی دوست دارم به دنج ترین جا پروازکنم( :

ایـن روزها .

دوست ندارم کسـی نزدیکـم باشـه، گوشیـم زنگ می خوره، پیغام می دن بم، یا توی فضـای مجازی پیغام میدن،کلافـه می شـم ، حس بی امنیتی دارم که کسی سراغـم رو میگیرن. دوست ندارم کسی باهام صحبت کنـه، این روزا تمام حرف و کارام شده کاری و درسـی . اصلاً دوست ندارم حرف بزنم باکسـی. هرچقـدرم لحظه هام سخت باشـه دوست ندارم کسی کنارم باشـه،حس میکنم تو دست و پامن، لحظم، انرژیمو ازم میگیرن، دوست دارم تنها باشـم،هرموقع وقتش بود میرم سراغشـون. من خوبم،دوباره به نقطه اوج رسیدم، مثلا صبح ها 5 بیدار میشم و شب ها نزدیکای 2 میخوابم . جسمم  خستگی برام معنا نداره. من خوب ِ خوبم . نمیدونم این عادت ها بد هست یا خوب ولی حال منُ عجیب ساخته ِ خوب (:


امـروز وقتی بعد اینکـه رسیدم خونـه،دوش آب گرم گرفتـم، لوسیون جدیدمو استفاده کردم و یک لیـوان شیرگرم با عسل خوردم و بعدش لـاک سفید زدم و همیـن الـان آمـاده ام که چراغ مطالعم رو روشـن کنم و بــرای فرار از واقعیت های روزمرگی و مشکلـات و دغدغه هام، کـمی درس بخونـم!

 


تنهـا چیزی که نیاز بود خریدن "پالتـوی خردلی " و یک جفت "پوتین خردلی " بود،البتـه با اون مدل کیف برند جدیدی که  دنبالش بودم بهمراه ست کیف پولش ! هرچقدرم از مینیمالیست بودن و ساده زیستی حرف بزنم ولی هیچوقت نمیتونم دست از خرید کردن به این سبک اونم چند وقت یکبار چشم پوشی  کنم ولی خب قبل پوشیدنش سرمست ِ ست لباس جدیدم بودم ولی خب وقتی پوشیدمشون  شدیداً دلم خواست دستهاشو بگیرم و باهاش برم توی جنگل قدم بزنم و از این حجـم دل تنگی براش بگـم ! خب  "خدای کوچک" منظورمه، ندیدینش؟!

Tu Me Manques Petit DieU

 


کارهایی رو که هیچ وقت فکرش هم نمی کردی , انجام بدی!

یعنی از چیزهایی که متنفر بودی , باید سعی کنی خوشت بیاد!

وابستـه هیچ چیـز و هیچ کس نشـی و بتـونی ترک کنی

سختی داره؛

ولی در آخرش این قوی شدنت، یک دنیا لذت داره  (:

اینکـه  گـارد نگیری به هرچیزی، سعی کنی معمـولی تر باشـی نسبت به رفتار گفتار بقیـه. خشـم و نفرت رو دور کنی از دلت حتی ساده ترین چیزها، یا هرجا و هرچیز نظرت رو بیـان نکنی و سعی نکنی دل کسی رو برنجونی . سخته خـود من بارها این عهد و پیمان رو بستیم ولی یه جاهایی یادم می ره، یا نمیتونم اون خوب ِ همیشگی بمونم، یموقع های بد می شم،دل می شکنم با رفتارم یا حرفـم. گـارد دارم به بعضی آدم ها، تفاوت قائل میشـم و همین باعث رفتارهایی میشه که از خودم توقع ندارم! اما دقیقا همون مواقع، یـه سری اتفاقات دوباره من رو یادآور این عهدُ پیمـان می کنه

خب زندگی ارزششُ داره، هرروز چالش جدیدی داشته باشی برای بهتر شدن درونت و حس و حالی که کنجِ دلت می شینـه،تلـاش کنی و سختی بکشـی !

Flower  بریـم که، هفتـه خوبی شروع کنیم،عشق بـراتون آرزومنـدم دور را دور D:


همـه که نمیتونن عاشق نجـوم بشـن، همه که نمیتونن عاشق این کهکشـان ُ همه ستاره هاش بشـن ُ درک کنن . اونـایی عاشق و شیفتش میشـن که کیهـان صداشـون کنـه فقط (: که دوست دارم برم بـه کویـــر ویک شب پر ستــاره را ببینم ، کـه دوست دارم برم لب سـاحل خیـره بشـم به دریـای بی کران که با آسمان پرستـاره یکی شـدن ،که برم وسط یک جنگلی که درختاش تا خود آسمون قد علم کردن ُ ماه آسمون رو ببینم. شب قشنگتره ، دور ازهمه هیاهوی روز هست، انگـاری صُبح وقتی خورشید هست ، جسمت نمایـانه
علاوه بر تاکیید اهمیت بر درون و افکـارم، به ظاهـر قضیـه خیلی حسـاسم، برام مهمه، شاید سبکی مینیمالیستی انتخاب کرده باشـم ولی برام ترکیب بندی رنگ ها، اهمیت دادن به مرتب بودن ُ شیک پوش بودن اهمیت زیادی میدم. نه فقط خودم، بلکه دور و برم آدم هایی سعی میکنم نزدیک خودم نگه دارم که این قضیـه براشون مهم باشـه، آراستگی ظاهر، حتی توی سختترین شرایط هم باز جزئی از اولویت هست، وقتی ظاهر قضیـه خوب باشـه، یواش یواش به بطن زندگی هم دست پیدا میکنـه! مثلاً وقتی استایل خودت و
اگـر یک انسـان نبودم، دوست داشتـم، خورشیـد باشـم، شایدم مـاه شب های آسمون! درست به بزرگـی اقیانوس شـایدم میشدم یک دریـای آرام اما استوار مثل یک کوه، پر از نشـاط و شـادابی مثل یک جنگل ، جاری مثل یک رود، نوشتـه های بیدار کننده درست مثل یک کتاب، شایدم یک قلـم میشدم برای نوشتن نامه های عاشقانـه، میشدم یک ساز و عشق نواخته میشد از من، شـایدم یک فنجـان قهوه ُ چای تازه دم برای دو عاشق . شـایدم یک پروانـه ی صورتی با خال های بنفش.
از وقـتی چـتری زدم، دیگـه آهنگ کلاسیک و فرانسوی رو گـوش ندادم، کلاً تو مدار آهنگ های تی ام بکس و آهنگ های ریتم قری ام، لبـاسای نیم تنه باشگـاهمو می پوشـم و رژ قرمز ُ نارنجی میزنم فقط . اصلاً هم مهم نیسـت روز اول عادت ماهانم باشـه حتی، دوست دارم این انرژی رو فقط صرف رقص ُ ورزش کنم . چـون حال خوبی میسازه، لبخند میسـازه بـرام. اعتقاد دارم ورزشی که حالت ُ خوب نکنه مفت نمی ارزه! انگـاری نه فقط حال من، حال دنیـای من خوب خوبـه(: به عمق ماجـرا که نگـاه کردم،فهمیدم
وقتـی یک فیلـم یا یک سریالی رو دنبـال میکنی، قشنگ با چشم هات میبینی راز های اصلی رو، تو میدونی داستان از چه قـراره، تو میدونی فلان اتفاق خوب نـزدیکـه، تو میبینی یکی از اون دور هوای فلانی رو داره، تو میبینی کی یواشکی کی رو دوست داره، اما به طور مثال شخصیت اصلی دلهره داره، چی میشـه؟ اتفاق خوب میوفتـه؟ شرایطش چطور میشه؟ به خواستش می رسـه یا نه ؟اون نمیدونه، ولی تو کامل میدونی و دلت میخواد با اطمینان میخوای بهش بگی بابا درست میشه صبر کن فقط .
میدونیـد چی هسـت، اینکـه الـان ایـن اتفـاقات داره میوفـته، فقط خانـواده رو نبـاید مقصـر دونست، نباید بگیـد مشکل غیرت باباهه هست، نبـاید از کمبود محبت اون طرف صحبت کرد. نمیگـم مقصر نیستن، هستن ولی بگیـم شصت درصد قضیـه هست . مابقیش رو طرف دیگـه قضیـه بدونی بد نیسـت، چرا باید دختر اینقدر از خانوادش سرد بشـه اینقـدر راحت به یک غریبـه دل بده . نمیدونـه حرف و پچ پچ بقیـه چقدر آزار دهنده هست برای پدرش؟تویی که اینقدربی احترامی میکنی به خانوادت ،فکر میکنی دنیـا
دل رو بـه دریـا زدم، چـتری زدم، جینگول شدم رفت، قشنگ شیطنت توی چشمام درصدش 100 شده بعد میدونید ته دلم چی هست؟ الـانش شوور کنم، کل عکس های عروسیم با این چتریا بشـه! خلاصـه اعلام کنم ازش حسابی راضی ام، بسیـار جذاب کرده مارو ، اما، اما اگر خدای کوچک هم به زندگی ما برسـد، تا چتریم بلند نشـه، بله نمیدم بش آقا!
سـال هاست اخبـار رو دنبـال نمیکنـم، هرپستی رو ادامه نمیدم بخوندن، دنبال"چی شد" ،"کی؟" "باکی؟" نمی گردم. آقا به چی اعتقاد دارید؟ به همون قسـم که فرکانس بد رو جذب میکنید، هر فیلمی رو نبینید! هرفیلمی که خفن هم بود ولی ژنرال یا سناریوی خوبی نداره، دیدنش خوب نیست، هر کتابی خوندنش واجب نیست، اول ببینید داستان چیـه، اصلاً موضوع چیه بعد بخونید! آهنگ چیـه دیگـه، فرکانش میگیره به والله! حالا شما بیا با سوز بخونش، فیلم رو که از ژنرال مشکلات هست لذت ببر و .
وقـتی به بـودایی ها، مرتـاض های هندی فکرکنیـم، میبینیم هیچ ترسی ندارند. اونـا ترسی ندارند چـون چیزی برای از دست دادن ،ندارند . در لحظـه زندگی میکنند و هرآنچـه که میخواهـند رو انجـام می دهند و پیشرفت میکنند.بـه علت ترس از دست دادن، اضطـراب وجودی درون ما پدیدار می شـه. بیـشتر بـاید رها کرد، بیشـتر تمرکز کرد و برای اهداف زندگی تلـاش کرد ؛ در این صورت آرامش درونی بیشـتر هست، حس رضایت بیشـتری داریم و درنتیجه کارها موثـرتر و پربـارتر می شـه.
نسـل جدید، رو اینطور باید تعریف کرد،علاوه بر" مرده پرسـت بـودن"، "شعارپرست "نیز هستند، چون زیـاد مطالـعه ندارند، یک کلام ، یک جملـه که میشنونن، درکـی ندارند که اون توی چـه مواقعی کاربرد داره اصلا راجبـه چه مواقعی هست. حفظش میکنند، کم که میارند، یا اینکـه میبینند عه هیچی برای گفتند ندارند سریع از اون استفـاده می کنند، تا خودشـون رو اینطور با دید منتقدانه یا روشن فکر نمـا مطرح کنند. بنده خدا مهران مدیری، یک بار گفت "توضیح نشـان ضعفـه" این مردم ول کن قضیـه
بـه حرف هیچ کس اعتمـادی نیسـت . نه اون کسی که داره از اغراق خوبی هات اسپویلت می کنـه، و نه اون کسی که از روی حسرت عقده های درونی داره نقـدت می کنـه . لحظـه ای که بـاور کنی، همون لحظـه بازنـده ای آینده خواهی بـود .چـون واس این مردم تنها کاری که سادس ،"حرف زدنه" . هیچ زحمتی نداره، اینطوری راحت میتونن از بار فکری زندگی خودشون فرار کنن و تورو نقـد کنن. یموقع هم از خوبی میشینن تعریفت میکنن، مغرور تر میشی به خودت و دست از تلاش میکشی می ری دنبال گرفتن مدال خوب
یـبار یجـایی خوندم، پای هر کار و تصمیمت یه دونه "که چی" اضـافه کن، اونقدر که به زندگی و اهدافت معنـا ببخشی، یکباری اینکـارو کردم، کل زندگیـم و تصمیماتم رو ازایـن فیلتر "که چی" عبور دادم تا معنـای واقعی پیدا کنه اهدافم. قبلاً "که چی" برای سوشال مدیـا معنا پیدا کرد ولی جدیداً هرباری که سمت سـوشـال مدیـا میام، از خودم می پرسـم "که چی" هیچ جوابی پیـدا نمی کنم . قبلـاً با نوشتن، ذهنم نظم پیدا میکرد، مصمم تر میشـدم برای زندگیـم ولی بعد سال ها تونستم تمام

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها