محل تبلیغات شما

امـروز وقـتی عموم داشت از کـربلـا برمیگشـت، توی خونـه منتظر بـودیـم و پسرش یـه نوحـه گذاشت ، از "ذاکر " بـود یهویی پــرت شدم توی خاطرات گذشتـه و چشم های همه پُر شد! از نوحـه مخصـوصا ذاکـر می ترسـم، اون زمان خیـلی کوچیـک بودم شایـد 5 سالم بود یادمـه،حـامد رو خیـلی دوست داشتم، مـن و اُمید که هم سن سال هم بودیمُ می برد پارک، یا بستنی می خرید یا سوار دوچرخـه میکرد! همه چیـز خوب بـود تا اون روز کذایی! تـوی تابستون بود، بچـه های تیزهوشـان رو قرار شد ببرن اُردوی طالقـانخب صبح رفتن ، امااون شب همه مردا رفته بودن توی رودخونـه رو میگشـتن ،صبح برگشتن بـا حامـد ولی حامـد دیگـه حرف نمیزد، برای من آهنگای مُدرن تاکینگ رو نمی ذاشت حتی بستنی هم نمی خرید!پـزشک قانـونی می گفتـش؛ حامـد وقتی توی آب اُفتـاده سرش به سنگ خورده بود احتمـالاًَ نصف شب بهوش اومده تمـام لبـاس تنش براثر جریـان آب از بین رفته بود و وسط باغ و درختـا خودش رو دیده نصف شب سکتـه کرد و دیگـه بیدار نشـده! خونـه مامان بزرگ تا اون روز رنگی رنگی بود، یهویی همه جا شدش سیـاه پـوش،همیشـه صدای شوخی و خنده های حامـد با بقیـه میومـد ولی دیگه کسی نمی خندید، همه جا عکس حامـد بود، یادمـه اون روزا از درشهر میـومدن برای مصاحبـه با خالـینـا، همه همکلـاسی هاش میومدن دم درخونـه خالینـا، این عزاداری 40 روز نبودا، یک سال هم نبود . شاید ده سالی گذشت تا این غم یکمی آروم بگیره، هنوزم اسم حـامد میاد میشـه روز اول،همونجور بی تاب! اون روزا همـه بی تاب نبودنش بودن، یهویی یکی از حـال می رفت، تا میومدن بهش برسن یکی دیگـه از حـال می رفت شش تا خـاله داشتن پرپر می شدن نه فقط خاله هـا، هرکسی می شناخت حامـد رو، وقتی فهمید چی شده، بهم می ریخت!می ترسیدیـم اسم حـامد رو بیـاریم، بمحض آوردن اسمش؛ همه می زدن زیـرگریـه.  یـادمـه سرمزارش چقـدر شلوغ بود، چقدر صدای شیون و گریـه میومد، اون شلوغی اون رنگ سیـاه هنوزم سرمی زنیم سرمزارش اون صحنـه جلو چشمم میاد، کوچیک بود، فقط تصویر میاد جلـو چشمم، دایی یه سری سدی داره از اون روزا، اون موقع از تمامی مراسمش فیلم برداری کردن، براش علامـت درست کرده بودن، پر از عکس هاش نه فقط فامیل ،آشنا و دوستُ هم کلاسی بودن، انگار همه از کوچـه و خیـابونم میومدن توی مراسم حامد باشن، درست مثل روز عاشورا میشدش، آخه یـه پسر 16 سالـه چقدر خاطرخواه داشت اونموقع . خاله اَم، تـوی یه شب شکست شد، پیر شدش اُمید هم دیگـه اُمید نشد، اُمید بعد رفتنت خیـلی شکست حامـد ! اونموقع یادمـه چقـدر شکایت و دادگـاه  داشتن از مدرسـه اش و آخرم به هیچ .  آخه حامـد که دیگـه حرف نمی زد! اونموقع ها نوحـه های ذاکر تازه بگـوشمون رسید، بعد مراسمش همیشـه صدای ذاکر سکوت خونـه هارو می شکست بخاطر همین، این صدا امروز منو برد توی تیر 82 . یادمـه سال 92 هم یکبار دیگه اینطوری اشکم رو درآورد. یادمـه استاد دیفرانسیلمون صحبت میکرد، بچه ها اصـرار داشتن اُردو بریم، میگفت بگیـد بمیر ولی اسم اُردو نیـارید،ماهم اخمـامون توهم می رفت! اون داشت صحبت میکرد و منم اون زمان داستان های کوتاه انگلیسی می نوشتم، دیدم این داره توی حاشیـه میره گوشـه دفتر داشتم یاد داشت میکردم، یهویی گفت ببینید من یه همکلاسی داشتم، فوق العاده شوخ و بانمک اونقـدر درحال شوخی بود هیچوقت اخمش و عصبانیت ندیدیم ، رفتیم طالقـان اُردو . اینجـا من دست از نوشتن کشیدم، سرمُ بالا نیاوردم، ادامه داد، حامد افتاد توی آب،ما نمی دونستیم بلده ،بلد نیست می ترسیدیم بریم توی آب،آب با شدت می بردش و مسئول مدرسه ماهم گفته بود اینجـا باشید من میرم فلان باغ میام اینجا دیگـه قطرات اشک از چشمم میوفتاد روی برگـه،تازه داشتم به راز پنهان شده 10 سال پیش که همه دنبالش بود پی می بردم، استادمونم با بغض حرف میزد یهویی گفت آب حامد رو برد و دیگـه هیچ کاری از دستمون برنیومد حالا هر 5شنبه می ریم سرخاکش فقط، مادر و پدرشم خونشـون رو عوض کردن دیگـه هیچ راه ارتباطی نداریم باهاشون، دیگه نمیتونم یا پدر بهترین بغل دستیم صحبت کنم، دیگـه نمیتونیم بگیـم چی شد حامـد رفت برای همیشـه اینجا چنان زدم زیر هق هق که از کلاس اومدم بیرون . اُستادمون ترسیده بود اومد بیرون کلاس وقتی چشم های قرمز من رو دید گفت چی شد!؟ وقتی گفتم حامد پسرخالمـه، حالا اون زد زیر گریـه . فقط همکلـاسی هاش خبر داشتن که اون روز چه اتفاقی افتاد برای حامـد، بعد اونم مدیرشـون تهدید کرده بود حق ندارن صحبتی کنن که کسی از مسئولین مدرسـه اونجـا نبوده! ماها هم یه سری داستان دری وری از فوتش می دونستیم ولی تیر سال 92 وقتی خالم با استادم صحبت کرد تازه فهمید گلش چطوری پرپر شده یه دپریشن خاصی هم اون دوران هول ماها چرخیـد . بخاطر همین میگـم نوحـه نذارید،اسم ذاکـر وهلـالی رو نیـارید! شاید 1%خانـواده مذهـبی نباشیـم ولی اون دوران طاقت فرسای نبودن حامـد فقط صدای این دوتـا آروم میکرد شبُ روزهای سخت رو! البتـه سال 93 هم که بابا بزرگ رفت؛دوبـاره این نوحـه ها یـاد همه رو زنده کردن، یک درد نبود؛ دوتـا بود همه زمزمـه میکرد آقـاجون رفتـه پیش حامد

هنـوزم بـرای من سـوالـه، چـرا جسـم بعد وداع میره زیـر خاک و روحـش میـره آسمون.  شـایدم یک دنیـای پــر رمز و راز زیـر این خاک هسـت،شایدم دنیـای بعد مرگ همین زیـر هست  خاکـه! پس قصـه آسمون چی میشـه؟ فرشـته ها کجا میان پیشـواز فرشتـه های زمینی؟ قصـه ناشناخته، چقدر پر رمز و رازی 

آی خدا! چی توی این دنیـات داری، که وقتی میریم از این دنیـات، همه اینقدر بی تاب می شن

گاهی اوقـات نگـاه های، بابا بزرگ و حـامد رو حس میکنم : ) از اون پشـت ابـرها هم هنوزم حس خوب می فرستن بـرامون.

درستـه سرخاکـتون زیـاد نمیـام من، می ترسـم! آره، با مرگ کنـار اومدم ولی مُردن خودم، نه از دست دادن مهربـون های دورم . بااین نیـومدنم ولی بـاز بیـادتـونـم فرشـته های آسمونی، ببینید با یـک نوحـه ذاکـر،  اَبری شدم من ،درست مثـل حـال هوای ابـری این چـند روز تهران! : ))))

دلـم،سرزمیـنی پُر از قـهوه، رقص، سـاحل و جنگلهای بزرگُ می خواهـد...

شب هـای بـارونی پـاییـزی مـن

شکلآت تلخ از صندوقچـه خاطرات

اون ,رو ,هم ,حامـد ,توی ,های ,بی تاب ,اون روز ,اون روزا ,یه سری ,نصف شب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مسیحیت-chiristian صراط مستقیم ✍︎پــــارســـــــا ❧❣︎❧شـــــبــگرد☽